اسپنتان

ساخت وبلاگ
هر صبح صدای گامهایشان از پشت دیوار به گوش می رسد.گاه پچ پچ هایشان به گوش می رسد و گاه بی صدا رد می شوند و پی کار خود می روند.ماهاتون برنامه صبحگاهی آنها را برایم گفته است.چند نفر از زنهای همسایه بعد از پیاده روی به مکتب می روند و دوباره پیاده به خانه برمی گردند.مسیرشان طولانی است و اگر ادامه دهند به وزن نرمالی که دوست دارند،خواهند رسید.شاید هم اصلا دنبال کاهش وزن نباشند.ماهاتون می گوید"چرا تو همراهشان نمی روی؟"و بعد برای اینکه مشتاقم کند می گوید"دو نفرشان مثل تو معلم هستند"و من با سخنش بیشتر منصرف می شوم.می گویم"آن دو خیابان منتهی به مکتب پر از سگهای ولگرد است.من هم که ترسوتر از آن هستم که این وقت صبح با استرس مواجه با سگهای ولگرد، تن به پیاده روی دهم.ترجیح می دهم که در امنیت خانه بمانم."ماهاتون قانع نمی شود و در جوابم می گوید"سگ که ترس ندارد.فوقش چار پارس می کند.اگر نترسی و پا به فرار نگذاری ،هیچ کار نمی کند."می گویم"حالا بگذار فکرهایم را بکنم.شاید همراهشان رفتم"هم من و هم ماهاتون می دانیم که من همراه آنها به پیاده روی نمی روم.اخلاق و رفتار خاصم با آن جمع و با آن مکتب نمی خواند... + نوشته شده در شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 5:8 توسط Espantan  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 17:13

مادر ملای دهکده به خانه مان آمده.او را در صدر مجلس می نشانم.محترم و مهربان است و به دیدار مادرم آمده است.داستانهای واقعی زیادی از اجنه،بیماری‌ها ،ترس و وهم آدمها بلد است.پسرش یک درمانگر خاص است.آخرین بار ماهاتون اصرار کرده بود که برایش خاک ببرم تا بر آن ورد بخواند و آن را در چهار طرف خانه پخش کنم تا شر مار و عقربها کم شود.نمی دانم که چندمین بار است که به خانه مان می آید؟همیشه چای کم رنگ می خورد.استکان چایی که جلویش گذاشته ام رو به سردی است و گرم صحبت است.می گوید"دیوار پشتی آشپزخانه از باغچه نم کشیده و موش‌ها آن را سوراخ کرده اند.سوراخ آنقدر بزرگ است که شاید اصلا موش هم نبوده است.خانه ها گلی است و مثل خودمان کهنه شده است.دست و پاهایمان کند شده و نفسی سرپایمان نگه داشته است.بنا آمده که دیوارها را تعمیر و سرامیک کند بلکه شر موش و جک و جانورها از سرمان کم شود.کارگرها تمام وسایل را هر چه در حیاط گذاشتند و هرچه هم در توان داشتند به آن اتاق دیگر بردند.همه چیز را پخش و پراکنده انداخته اند.من هم که توان جمع کردن ندارم.پسرم هم که انگار نان و آبش کم است که دنبال تعویذ و ورد است. زرد زرد شده است.یکی نیست که از او بپرسد که برای چه این همه ریاضت می کشد و دنبال چیست؟آب و نانش برابر نیست یا شکم زن و بچه اش سیر نیست؟"پسرش را دیده ام در هپروت سیر می کند و رفتار خاص خودش را دارد.ورد خواندن و ریاضت کشیدن برایش نوعی سرگرمی است اما هنوز نتوانسته شر موشها را از آشپزخانه کم کند... + نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 4:27 توسط Espantan  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 56 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 17:13

کارت سوخت قفل شده و از شانس بد به اسم من بود.شرکت نفت همه قفل شده ها را به خاش و زاهدان ارجاع می داد و خودش را از قید مسئولیت رها کرده بود.مجبور بودم به خاش بروم.صبح زود بود به جز سوخت برها ،پرنده پر نمی زد.مسیر تا چشم کار می کرد،بیابان و بیابان بود.حتی از چوپانها و آواز گوسفندان هم خبری نبود.انگار آنها هم نیست شده بودند.راننده در سکوت رانندگی می کرد و زیر لب ذکر بسیار می گفت.من اما همان اول راه ،خود را به خدا سپرده و سخن را کوتاه کرده بودم.حوصله اذکار فراوان گفتن نداشتم.انگار دین و دنیا را یکجا باخته بودم.به گشت که رسیدیم ،سرسبز بود.دستی آن را با رنگ سبز در دل بیابان نقاشی کرده بود و بعد از آن دوباره مار سیاه جاده و خطهای زردرنگش بود.در نیمه راه چوپانی با گوسفندان اسیر کوه و بیابان بود و به دوردست چشم دوخته بود.وقتی به پل هوایی خاش رسیدیم،چشمانم دنبال گدایی بود که هر بار در مسیر او را دیده بودم.می خواستم ،خیالم راحت شود که او هنوز زنده است.همان نقطه از زمین نشسته و تکان نخورده بود.شرکت نفت خاش را زود پیدا کردیم.مردی پشت صندلی و رو به کامپیوتر نشسته بود و آدمها را جواب می کرد"رئیس به ماموریت خارج شهر رفته و امروز برنمی گرددو دیگر به حرف هیچ کس گوش نمی داد.مثال عروسکی بود که یک جمله را تکرار می کرد و دیگر نمی شنید گفتم"ما که نصف راه را آمده ایم،بیا تا زاهدان هم برویم"نمی دانم چرا مخالفتی نکرد.در ادامه راه من در هپروت خواب و بیداری بودم.سوخت برها و کامیونها جلوی چشمانم دو دو می‌زدند.وقتی به زاهدان رسیدیم ،هوشیار شدم.از شرکت نفت متنفر شده بودم.آدرس را زود پیدا کردیم.شلوغ بود و پر از مردهایی که کارشان گیر رئیس شرکت بود.اینجا هم منشی آدمها را جواب می کرد.رئیس و معاون نبودند.جرات اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 2 مهر 1402 ساعت: 17:13